منوچهر احترامي درگذشت . فكر كنم براي اولين بار نام منوچهر احترامي با لبخند همراه نيست.
1) آدمهايي كه اسمشون حسن هست خوب مي فهمند چي مي گم . اسم حسن يك حس جالب همراهشه . يك جور عجيبه مثل اكثر اسمهاي ديگه معمولي نيست . اگر منوچهر احترامي به جاي حسن از مجتبي ، مهرداد ، نیما يا اسم ديگه اي استفاده میکرد ، اونهايي كه اسمشون اون بود ، اون حس رو مي فهميدن و من منظورشون رو زياد نمي فهميدم .
2) براي بار دومي كه كتاب حسني رو تو خانواده ما مي خريدن براي داداش كوچيكم بود كه مريض شده بود و وقتي رفته بودن داروهاشو از داروخونه براش بگيرند ، كتاب حسني رو هم براش خريده بودن . اون دقيقا همون كتابي بود كه 15 سال پيش هم براي داداش بزرگترم خريده بودن (جالبه كه اين كتاب رو براي من اصلا نخريدن) با همون جلد . فكر كنم فقط سال چاپش با اون كتاب قبلي فرق داشت.
وقتي اون كتاب رو براي داداش كوچيكم خوندم يك سري مسائل و اتفاقاتی که نمي دونم اسمشو چی بزارم پیش اومد . مسائلي به اين صورت :
هر بار من يك كاري رو انجام مي دادم برادر كوچيكم به يك صورتي از اين كتاب نقل قول مي كرد . يك بار من رفته بودم حموم وقتي آمدم داداشم داشت تلويزيون نگاه مي كرد يك آن برگشت و به من نگاه كرد و گفت : حالا حسني شد يك دسته گل !! یا من هر باري كه يك بگومگوي ساده مي كرم يا از باشگاه مي آمدم و كثيف بودم مي گفت: حسني واه واه واه ... يك جورايي درس اخلاق یاد گرفته بود و در اون زمانه به من گوشزد مي كرد. يادش بخير
۳) از منوچهر احترامي خيلي ها تعريف كردن ؛ از مرحوم گل آقا گرفته ، تاهوشنگ مرادي كرماني . ولي هيچ تعريفي به اندازه تعريف خودش از خودش دل نشين تر نيست كه ميگه : من يك بچه ام + يك سبيل بزرگ !
خدا رحمتش كنه كه اين همه خنده رو لبهاي ما کاشت ، چند تا از داستاناشو از کتاب "بچه ها ... من هم بازی" رو براتون گذاشتم امیدوارم لذت ببرید .
حسني گم شده حسني بازيگوش است.
وقتي كه من و حسني از خانه بيرون آمديم حسني رفت به دنبال بازيگوشي و من او را گم كردم . تمام كوچه ها را به دنبال حسني گشتم .
تمام خانه ها را به دنبال حسني گشتم.
تمام دكان هاي قنادي را به دنبال حسني گشتم.
به مدرسه رفتم و تمام كلاس ها را به دنبال حسني گشتم.
اتاق آقاي ناظم را هم گشتم.
به كلانتري رفتم و اتاق جناب سروان را گشتم.
به نمايشگاه اتومبيل رفتم، به نانوايي رفتم، به قصابي ، پيتزا فروشي ، سلماني ، بقالي . حتي به كتابخانه هم رفتم و لابلاي قفسه هاي كتاب را گشتم .
يك هفته تمام همه جا را گشتم ، اما حسني را پيدا نكردم.
حالا سه روز است كه لب ديوار نشسته ام و منتظر آمدن حسني هستم.
امضاء گربه ی حسني
تركه آلبالو
آقاي ناظم تركه آلبالو را از درخت مي چيند.
آقاي ناظم تركه آلبالو را در حوض مي اندازد و دو روز صبر مي كند تا خوب خيس بخورد.
آقاي ناظم تركه آلبالو را در هوا تكان مي دهد.
تركه آلبالو در هوا غژ غژ صدا مي كند .
بچه ها ساكت مي شوند و صدا از كسي درنمي آيد.
تركه آلبالو به آقاي ناظم مي گويد: آقاي ناظم! اگر مرا نچيده بودي، امسال برايت يك عالمه آلبالوي خوشمزه مي آوردم.
هوم م م ...!
مامان از توي آشپزخانه گفت: پسرم مشق هايت را نوشتي؟
من گفتم: هو م م م ...
مامان از توي آشپزخانه گفت : پسرم! ديدي بابا برايت چه مداد رنگي هاي قشنگي خريده است؟
من گفتم: هو م م م ...
مامان از توي آشپزخانه گفت: عصر با من به خانه خاله زهرا مي آيي؟
من گفتم: هو م م م ...
مامان از توي آشپزخانه گفت: چرا درست حرف نمي زني؟
من گفتم: هو م م م ...
مامان از آشپزخانه به اتاق آمد و گفت: اوا خاك عالم، من اين جعبه شيريني را براي خاله زهرا گرفته بودم!
سبيل بابا ناميزان است !
بابا گفت : شنيده اي بچه هايي كه ورجه وورجه نكنند و به حرف پدر و مادرشان گوش دهند زودتر بزرگ مي شوند ؟گفتم : نه نشنيده ام .
بابا گفت: شنيده اي بچه هايي كه صداي تلويزيون را كم كنند با هوش تر از بچه هايي هستند كه صداي تلويزيون را بلند مي كنند ؟ گفتم : نه نشنيده ام .
بابا گفت: شنيده اي بچه هايي كه شبها زود مي خوابند، خواب پري دريايي مي بينند اما بچه هايي كه ديروقت مي خوابند خواب جن و غول و ديو مي بينند؟ گفتم : نه نشنيده ام.
بابا گفت: شنيده اي بچه هايي كه دواشان را بي نق نق بخورند بزرگ كه شدند خلبان مي شوند؟ گفتم : نه اين را هم نشنيده ام. اما من يك چيزي شنيده ام كه شما نشنيده ايد.
بابا گفت: چي شنيده اي؟
گفتم: شنيده ام باباهايي كه بچه شان را گول بزنند سبيل شان تا به تا مي شود.
بابا قيچي را برداشت و رفت رو به روي آينه ايستاد و سبيلش را ميزان كرد .
تنهايي گلدان
ما دوتا گل بوديم كه در كنار هم زندگي مي كرديم. خانم صاحبخانه ما را گذاشته بود پشت پنجره . من زرد و پژمرده بودم اما آن گلدان تازه و شاداب بود.
خانم صاحبخانه هر روز برگ هاي مرا مي كند و دور مي انداخت اما برگهاي آن گلدان را نوازش مي كرد و با دستمال غبار آنها را پاك مي كرد. من هرروز تشنه مي ماندم اما خانم صاحبخانه هر روز به آن گلدان آب تازه خنك مي داد.
رهگذران ساعتها مي ايستادند و آن گلدان را نگاه مي كردند، اما هيچ كس به من توجه نداشت و من غصه مي خوردم.
يك روز آن گلدان از پشت پنجره به زمين افتاد و شكست. از آن روز به بعد خانم صاحبخانه فقط از من نگهداري مي كند، به من آب خنك تازه مي دهد، برگهاي مرا نوازش مي كند و با من حرف مي زند.
رهگذران مي ايستند و فقط مرا تماشا مي كنند.
پروانه ها فقط در اطراف من پرواز مي كنند.
گنجشكها فقط براي من جيك جيك مي كنند.
اما من هنوز غصه مي خورم .
چون من اينجا پشت اين پنجره بدون آن گلدان خيلي تنها هستم.
تاخير ورود
آقاي آپاراتچي داشت لاستيك اتومبيل را در مي آورد . من آنقدر ايستادم تا آقاي آپاراتچي لاستيك را در آورد و پنچري آن را گرفت.
آقاي نقاش داشت روي ديوار نقاشي مي كشيد من آنقدر ايستادم تا نقاشي مي كشيد.
من آنقدر ايستادم تا گلگير كاملا صاف شد.
آقاي بنا داشت ديورا مي چيد. من آنقدر ايستادم تا اقاي بنا چيدن ديوار را تمام كرد. به مدرسه كه رسيدم آقاي ناظم گفت: پسرم صبحي هستي يا ظهري؟ من گفتم: صبحي.
آقاي ناظم گفت: حالا نوبت ظهري هاست برو خانه تان فردا صبح بيا.
مامان بزرگ قصه بلد نيست
مامان بزرگ گفت : دوست داري برايت قصه بز زنگوله پا را بگويم كه خوابت ببرد؟
من گفتم: بله مامان بزرگ.
مامان بزرگ گفت : يك بز زنگوله پا بود كه دوتا بچه داشت.
من گفتم:سه تا
مامان بزرگ گفت : اولي اسمش شنگول بود، دومي منگول، سومي چنگول
من گفتم: سومي اسمش حبه انگور بود.
مامان بزرگ گفت : يك روز شغال آمد هر سه تا بچه را خورد.
من گفتم: شغال نه مامان بزرگ! گرگ.
مامان بزرگ گفت : اگر بهتر از من بلدي تو تعريف كن!
من گفتم: يكي بود يكي نبود يك بزي بود سه تا بچه داشت شنگول و منگول و حبه انگور. روزي از روزها بزه به بچه هايش گفت: من مي رويم براي شما علف بياورم. اگر گرگه آمد در زد و گفت من مادر شما هستم، در را به رويش باز نكنيد.
مامان بزرگ گفت :هوم م م ...
من گفتم: مادربزرگ! خوابت برد؟
مامان بزرگ نفس بلندي كشيد و جواب نداد. مامان بزرگ هميشه زود خوابش مي برد بي جهت نيست كه قصه بز زنگوله پا را از مامانش ياد نگرفته است!