
روزهای کودکی
من دوچرخه ام را در زیرزمین قایم کردم تا هیچ کس نتواند آن را بدزدد ،
من مدادرنگی هایم را در جامدادی گذاشتم که گم نشود ،
من لباس هایم را در گنجه گذاشتم و درش را قفل کردم که دست کسی به آنها نرسد ،
من توپم را در کیسه توری گذاشتم و به دیوار آویختم تا ، کسی آن را برندارد ،
و سال ها و سال ها از آنها مواظبت کردم .
اما نمیدانم چه موقعی ، چه کسی ، از کجا ، آمد و روزهای کودکی مرا برد .
منوچهر احترامی هم رفت ...
بچه که بودیم ، "حسنی نگو یه دسته گل" رو برامون میخوندن و ما هم غرق در دنیای کودکی ، لذت می بردیم . یادش بخیر ...
۲ نظر:
سلام امیر حسن اون شب نیامدی ببینیمت.کسرینه ن....دم!
قاین بیا منتظریم.
JMR و بکس قاین
خدایش بیامرزاد
ارسال یک نظر