۱۳۸۷ بهمن ۲۳, چهارشنبه

بچه ها ... من هم بازی !

روزهای کودکی

من دوچرخه ام را در زیرزمین قایم کردم تا هیچ کس نتواند آن را بدزدد ،

من مدادرنگی هایم را در جامدادی گذاشتم که گم نشود ،

من لباس هایم را در گنجه گذاشتم و درش را قفل کردم که دست کسی به آنها نرسد ،

من توپم را در کیسه توری گذاشتم و به دیوار آویختم تا ، کسی آن را برندارد ،

و سال ها و سال ها از آنها مواظبت کردم .

اما نمیدانم چه موقعی ، چه کسی ، از کجا ، آمد و روزهای کودکی مرا برد .



منوچهر احترامی هم رفت ...

بچه که بودیم ، "حسنی نگو یه دسته گل" رو برامون میخوندن و ما هم غرق در دنیای کودکی ، لذت می بردیم . یادش بخیر ...

۲ نظر:

بر و بچ قاین گفت...

سلام امیر حسن اون شب نیامدی ببینیمت.کسرینه ن....دم!
قاین بیا منتظریم.
JMR و بکس قاین

فرهاد گفت...

خدایش بیامرزاد