امروزه هنر به معنی ((Art)) یا همان هنر های زیباست . اما پیش از این ، در فرهنگ ایرانی هنر به معنی ((فضیلت)) بود ؛ یعنی راستگویی ، مهربانی و آراستگی هنرمندی بود و بد دهنی ، بی انصافی و بی رحمی ، بی هنری بود . البته هر جور مهارتی هم وقتی به کمال می رسید هنر محسوب می شد ؛ یعنی پادشاه و طبیب و بقال و نگار گر و شاعر ، ممکن بود هنرمند یابی هنر باشند . کمال الملک سراپا هنر بود .
قد رعنایی داشت و خوش چهره و خوش لباس بود ، شیرین سخن بود و دلی نازک و شوقی کودکانه داشت و شادی و غمش را نمی توانست پنهان کند .
مهربان و منصف بود . نقاش باشی دربار و از نزدیکان شاه بود . جمع تمام کمالات ، کمال الملک بود .
این دو دوست یعنی ذکاء الملک و کمال الملک ، هر دو از رجال دربار ناصر الدین شاه بودند . نزدیکان شاه همگی چاپلوس و زبان باز بودند و در این شرایط هر حرکتی که خلاف میل ملوکانه بود ، با تنبیه سخت پادشاه قاجار جواب داده می شد . روزی ذکاء الملک به جرم قانون خواهی مورد غضب شاه واقع شد و از بیم جان در خانه صدر اعظم تحصن کرد . خانواده اش روزگار سختی را می گذراندند وپریشان احوال بودند . پسرش نقل می کند که (( در آن ایام که بعضی دوستان از نزدیک شدن به ما احتیاط می کردند ، نقاش باشی بی ملاحظه به خانه ما می آمد و مهربانی می کرد و موقعی که پدرم از نوازش های او سپاسگزاری می کرد ، به یاد دارم که او اظهار شرمندگی کرد و گفت من مرید شیخ سعدی ام که فرموده است : جوانی پاکباز و پاک روبود و.........))
این حکایت گلستان سعدی درباره جوانی است که با دوستش به قایقی می نشینند و گرفتار توفان می شوند و به گرداب می افتند . ملاحی از راه می رسد و دست دراز می کند تا دست جوان را بگیرد . جوان می گوید(( مرا بگذار و دست یار من گیر )) و جان می دهد ولی پیمان دوستی نمی شکند .
کمال الملک در هنرش حاضر به انجام هر کاری نبود یعنی در عسرت و تنگدستی زندگی می کرد ولی آبروی فقر و قناعت را نمی برد . در اواخر سلطنت مظفرالدین شاه ناگهان کمال الملک اظهار کرد که سکته ناقص کرده و نیمه راست بدنش فلج شده است . عصایی بدست گرفته بود و لنگ لنگان قدم بر می داشت . دوستان و آشنایان متاسف شدند که کمال الملک در بهترین دوره کاری اش از کار افتاده و عاطل و باطل شده است . چندسالی گذشت و مظفر الدین شاه مرد و دوره محمد علی شاه هم سپری شد . ناگهان کمال الملک سالم شد و راه افتاد و شروع به کار کرد . دوستان به دیدارش رفتند و اظهار خوشوقتی کردند که شفا یافته است . آن وقت کمال الملک می خندد و می گوید :(( اصلا فلجی در کار نبود ، همه اش دروغ و تمارض بود چون طبیعت پست مظفرالدین شاه می خواست مرا به کارهایی وادارد که شایسته قلم من نبود )).
البته نتیجه این علو طبع و بلندی همت فقری بود که دامنگیر کمال الملک شد . او بسیار دست و دل باز و ولخرج بود ، طوری که سال های سال در تهران حتی خانه ای نداشت و مستاجر بود چون خانه اش را فروخته و خرج امور روز مره کرده بود .
او دوران 5 پادشاه را درک کرد ، مقامات دنیوی و معنوی او به چنان اوجی رسیده بود که صاحبان قدرت را به هیچ نمی گرفت ولی شاهان قدر قدرت به دیدارش می شتافتند و سلاطین به همنشینی با او مباهات می کردند .

قد رعنایی داشت و خوش چهره و خوش لباس بود ، شیرین سخن بود و دلی نازک و شوقی کودکانه داشت و شادی و غمش را نمی توانست پنهان کند .
مهربان و منصف بود . نقاش باشی دربار و از نزدیکان شاه بود . جمع تمام کمالات ، کمال الملک بود .
این دو دوست یعنی ذکاء الملک و کمال الملک ، هر دو از رجال دربار ناصر الدین شاه بودند . نزدیکان شاه همگی چاپلوس و زبان باز بودند و در این شرایط هر حرکتی که خلاف میل ملوکانه بود ، با تنبیه سخت پادشاه قاجار جواب داده می شد . روزی ذکاء الملک به جرم قانون خواهی مورد غضب شاه واقع شد و از بیم جان در خانه صدر اعظم تحصن کرد . خانواده اش روزگار سختی را می گذراندند وپریشان احوال بودند . پسرش نقل می کند که (( در آن ایام که بعضی دوستان از نزدیک شدن به ما احتیاط می کردند ، نقاش باشی بی ملاحظه به خانه ما می آمد و مهربانی می کرد و موقعی که پدرم از نوازش های او سپاسگزاری می کرد ، به یاد دارم که او اظهار شرمندگی کرد و گفت من مرید شیخ سعدی ام که فرموده است : جوانی پاکباز و پاک روبود و.........))
این حکایت گلستان سعدی درباره جوانی است که با دوستش به قایقی می نشینند و گرفتار توفان می شوند و به گرداب می افتند . ملاحی از راه می رسد و دست دراز می کند تا دست جوان را بگیرد . جوان می گوید(( مرا بگذار و دست یار من گیر )) و جان می دهد ولی پیمان دوستی نمی شکند .
کمال الملک در هنرش حاضر به انجام هر کاری نبود یعنی در عسرت و تنگدستی زندگی می کرد ولی آبروی فقر و قناعت را نمی برد . در اواخر سلطنت مظفرالدین شاه ناگهان کمال الملک اظهار کرد که سکته ناقص کرده و نیمه راست بدنش فلج شده است . عصایی بدست گرفته بود و لنگ لنگان قدم بر می داشت . دوستان و آشنایان متاسف شدند که کمال الملک در بهترین دوره کاری اش از کار افتاده و عاطل و باطل شده است . چندسالی گذشت و مظفر الدین شاه مرد و دوره محمد علی شاه هم سپری شد . ناگهان کمال الملک سالم شد و راه افتاد و شروع به کار کرد . دوستان به دیدارش رفتند و اظهار خوشوقتی کردند که شفا یافته است . آن وقت کمال الملک می خندد و می گوید :(( اصلا فلجی در کار نبود ، همه اش دروغ و تمارض بود چون طبیعت پست مظفرالدین شاه می خواست مرا به کارهایی وادارد که شایسته قلم من نبود )).
البته نتیجه این علو طبع و بلندی همت فقری بود که دامنگیر کمال الملک شد . او بسیار دست و دل باز و ولخرج بود ، طوری که سال های سال در تهران حتی خانه ای نداشت و مستاجر بود چون خانه اش را فروخته و خرج امور روز مره کرده بود .
او دوران 5 پادشاه را درک کرد ، مقامات دنیوی و معنوی او به چنان اوجی رسیده بود که صاحبان قدرت را به هیچ نمی گرفت ولی شاهان قدر قدرت به دیدارش می شتافتند و سلاطین به همنشینی با او مباهات می کردند .

۱ نظر:
kash ma ham betavanim dar in dore az in karha konim
vali be jorat migam ke nemitonim ia behtar begam mitarsim
matlabe jaleb va amozandeiy bod
mr art
ارسال یک نظر