۱۳۸۷ آذر ۷, پنجشنبه

در سراپای وجودت هنری نیست که نیست

امروزه هنر به معنی ((Art)) یا همان هنر های زیباست . اما پیش از این ، در فرهنگ ایرانی هنر به معنی ((فضیلت)) بود ؛ یعنی راستگویی ، مهربانی  و آراستگی هنرمندی بود و بد دهنی ، بی انصافی و بی رحمی ، بی هنری بود . البته هر جور مهارتی هم وقتی به کمال می رسید هنر محسوب می شد ؛ یعنی پادشاه و طبیب و بقال و نگار گر و شاعر ، ممکن بود هنرمند یابی هنر باشند . کمال الملک سراپا هنر بود .

قد رعنایی داشت و خوش چهره و خوش لباس بود ، شیرین سخن بود و دلی نازک و شوقی کودکانه داشت و شادی و غمش را نمی توانست پنهان کند .
 

مهربان و منصف بود . نقاش باشی دربار و از نزدیکان شاه بود . جمع تمام کمالات ، کمال الملک بود .
 

این دو دوست یعنی ذکاء الملک و کمال الملک ، هر دو از رجال دربار ناصر الدین شاه بودند . نزدیکان شاه همگی چاپلوس و زبان باز بودند و در این شرایط هر حرکتی که خلاف میل ملوکانه بود ، با تنبیه سخت پادشاه قاجار جواب داده می شد  . روزی ذکاء الملک به جرم قانون خواهی مورد غضب شاه واقع شد و از  بیم جان در خانه صدر اعظم تحصن کرد . خانواده اش روزگار سختی را می گذراندند وپریشان احوال بودند . پسرش نقل می کند که (( در آن ایام که بعضی دوستان از نزدیک شدن به ما احتیاط می کردند ، نقاش باشی بی ملاحظه به خانه ما می آمد و مهربانی می کرد و موقعی که پدرم از نوازش های او سپاسگزاری می  کرد ، به یاد دارم که او اظهار شرمندگی کرد و گفت من مرید شیخ سعدی ام که فرموده است : جوانی پاکباز و پاک روبود و.........))
 

این حکایت گلستان سعدی درباره جوانی است که با دوستش به قایقی می نشینند و گرفتار توفان می شوند و به گرداب می افتند . ملاحی از راه می رسد و دست دراز می کند تا دست جوان را بگیرد . جوان می گوید(( مرا بگذار و دست یار من گیر )) و جان می دهد ولی پیمان دوستی نمی شکند .
 

کمال الملک در هنرش حاضر به انجام هر کاری نبود یعنی در عسرت و تنگدستی زندگی می کرد ولی آبروی فقر و قناعت را نمی برد . در اواخر سلطنت مظفرالدین شاه ناگهان کمال الملک اظهار کرد که سکته ناقص کرده و نیمه راست بدنش فلج شده است . عصایی بدست گرفته بود و لنگ لنگان قدم بر می داشت . دوستان و آشنایان متاسف شدند که کمال الملک در بهترین دوره کاری اش از کار افتاده و عاطل و باطل شده است . چندسالی گذشت و مظفر الدین شاه مرد و دوره محمد علی شاه هم سپری شد . ناگهان کمال الملک سالم شد و راه افتاد و شروع به کار کرد . دوستان به دیدارش رفتند و اظهار خوشوقتی کردند که شفا یافته است . آن وقت کمال الملک می خندد و می گوید :(( اصلا فلجی در کار نبود ، همه اش دروغ و تمارض بود چون طبیعت پست مظفرالدین شاه می خواست مرا به کارهایی وادارد که شایسته قلم من نبود )).
 

البته نتیجه این علو طبع و بلندی همت فقری بود که دامنگیر کمال الملک شد . او بسیار دست و دل باز و ولخرج بود ، طوری که سال های سال در تهران حتی خانه ای نداشت  و مستاجر بود چون خانه اش را فروخته و خرج امور روز مره کرده بود .
 

او دوران 5 پادشاه را درک کرد ، مقامات دنیوی و معنوی او به چنان اوجی رسیده بود که صاحبان قدرت را به هیچ نمی گرفت ولی شاهان قدر قدرت به دیدارش می شتافتند و سلاطین به همنشینی با او مباهات می کردند .

۱ نظر:

MAZDA گفت...

kash ma ham betavanim dar in dore az in karha konim
vali be jorat migam ke nemitonim ia behtar begam mitarsim
matlabe jaleb va amozandeiy bod
mr art