حالا هی قدم بزن
قدم به قدم
به قدرِ همين مزارِ بینام و سنگ،
سنگ بر سنگِ خاطره بگذار
تا ببينيم اين بادِ بیخبر
کی باز با خود و اين خوابِ خسته،
عطرِ تازهی چای و بوی روشنِ چراغ خواهد آورد!
راستی حالا
دلت برای ديدنِ يک نَمنَمِ باران،
چند چشمه، چند رود و چند دريا گريه دارد!؟
حوصله کن بُلبُلِ غمديدهی بیباغ و آسمان
سرانجام اين کليدِ زنگزده نيز
شبی به ياد میآورد
که پُشتِ اين قفلِ بَد قولِ خسته هم
دری هست، ديواری هست
به خدا ... دريايی هست!
- سید علی صالحی
