۱۳۸۹ دی ۷, سه‌شنبه

هنرمند خودی و غیر خودی!

چند روز پیش که سایت IMDb رو باز کردم، در صفحه اصلی و در قسمت خبرهای مهم سایت، این خبر رو دیدم:


برای اولین بار از طریق همین سایت IMDb از این فاجعه مطلع شدم! و البته بعد از اون کم کم دیگر سایتهای اهل دل هم این فاجعه رو منعکس کردند. در اون لحظه واقعا از ایرانی بودن خودم شرم کردم! در ذهنم اتفاقاتی که برای رومان پولانسکی روی داده بود تداعی شد...

هر دو هنرمند هستند. منتهی این ایرانی و هموطن خودمون، و اون فرنگی! به ظاهر هر دو مجرم، اما جرم این کجا، جرم آن کجا! با این چگونه برخورد شد، و با آن چگونه برخورد کردند! ما که مسلمانیم با هموطن خود چگونه برخورد کردیم، و آنها که کافرند و بی دینند و... چه و چه، با آن چگونه برخورد کردند! از ابلاغ چنین حکمی برای هنرمند مسلمان هموطن خودمان افتخار هم می کنیم! اما من شرم کردم که در معتبرترین سایت اطلاعات فیلم، برخورد حکومت کشورم را با هنرمند کشورم این گونه و جزء مهمترین اخبار اعلام کردند.

Iran jails director Jafar Panahi and stops him making films for 20 years.

آخ که دیدن نام ایران در ابتدای این خبر چقدر سخت بود! کاش بیان میشد که منظور از ایران من و شما نیستیم، بلکه... اما توضیحی داده نشده بود. حال تصور کنید اگر یک خارجی از همه جا بی خبر، تیتر اصلی اخبار سایت IMDb را بخواند، ایران را چگونه کشوری تصور خواهد کرد؟ کشوری که با هنرمندان خودش، آن هم به دلایل سیاسی اینگونه برخورد می کند! وای که عجب مملکت گل و بلبلی داریم! با فضاهای آزاد و صمیمانه سیاسی و غیره!! و هرکس چقدر آزادانه نظر خود را بیان می کند! آخ که اینجا ایران است، آزادترین کشور دنیا!! باور کنید لطفا! باور کردید؟!!!!

یک جا خواندم که نوشته بود: اگر این هنرمند را زندانی می کردید، بهتر از این بود که او را از ادامه فعالیت هنری باز دارید.

۱۳۸۹ آذر ۲۵, پنجشنبه

قول بچه قورباغه Tadpole's Promise


Where the willow tree meets the water, a tadpole met a caterpillar.They gazed into each other's tiny eyes... and fell in love.
He is her “shiny black pearl", and she is his "beautiful rainbow".
“I love everything about you,” said the caterpillar.
“Promise you’ll never change.” And foolishly the tadpole promised... .
But we all know that tadpoles don't stay the same, and neither do caterpillars.
When they next meet, he has sprouted two legs.
She
forgives him, but after he breaks his promise twice more and now looks
more like a frog than her "shiny black pearl," the lovelorn larva ends
the affair and cries herself to sleep (sequestered in a cocoon).
Meanwhile, the melancholy frog sulks around the pond, making heart-shaped air bubbles that rise to the surface and burst.
When the caterpillar awakens, now a butterfly, she decides to forgive her beloved and flies above the water to find him.
She
is not even able to complete the sentence, "Have you seen my shiny
black ?” when, without a thought, the frog swallows her whole, and then
returns to wondering about whatever happened to his "beautiful rainbow."

.:Jeanne Willis:.

آنجا که درخت بید به آب می رسد، یک بچه قورباغه و یک کرم همدیگر را دیدند.
آن ها توی چشم های ریز هم نگاه کردند… …و عاشق هم شدند.
کرم، رنگین کمان زیبای بچه قورباغه شد، و بچه قورباغه، مروارید سیاه و درخشان کرم...
بچه قورباغه گفت: «من عاشق سرتا پای تو هستم»
کرم گفت:« من هم عاشق سرتا پای تو هستم.قول بده که هیچ وقت تغییر نمی کنی...»
بچه قورباغه گفت :«قول می دهم.»
ولی بچه قورباغه نتوانست سر قولش بماند. او تغییر کرد. درست مثل هوا که تغییر می کند.
دفعه ی بعد که آنها همدیگر را دیدند، بچه قورباغه دو تا پا درآورده بود.
کرم گفت:«تو زیر قولت زدی»
بچه قورباغه التماس کرد:« من را ببخش دست خودم نبود…من این پا ها را نمی خواهم… …من فقط رنگین کمان زیبای خودم را می خواهم.»
کرم گفت:« من هم مروارید سیاه و درخشان خودم را می خواهم. قول بده که دیگر تغییر نمیکنی.»
بچه قورباغه گفتقول می دهم.»
ولی مثل عوض شدن فصل ها، دفعه ی بعد که آن ها همدیگر را دیدند، بچه قورباغه هم تغییر کرده بود. دو تا دست درآورده بود.
کرم گریه کرد :«این دفعه ی دوم است که زیر قولت زدی.»
بچه قورباغه التماس کرد:«من را ببخش. دست خودم نبود. من این دست ها را نمی خواهم… من فقط رنگین کمان زیبای خودم را می خواهم.»
کرم گفت:« و من هم مروارید سیاه و درخشان خودم را… این دفعه ی آخر است که می بخشمت.»
ولی بچه قورباغه نتوانست سر قولش بماند. او تغییر کرد. درست مثل دنیا که تغییر می کند.
دفعه ی بعد که آن ها همدیگر را دیدند، او دم نداشت.
کرم گفت:«تو سه بار زیر قولت زدی و حالا هم دیگر دل من را شکستی.»
بچه قورباغه گفت:« ولی تو رنگین کمان زیبای من هستی.»
«آره، ولی تو دیگر مروارید سیاه ودرخشان من نیستی. خداحافظ.»
کرم از شاخه ی بید بالا رفت و آنقدر به حال خودش گریه کرد تا خوابش برد.
یک شب گرم و مهتابی، کرم از خواب بیدار شد...
آسمان عوض شده بود، درخت ها عوض شده بودند. همه چیز عوض شده بود…
اما علاقه ی او به بچه قورباغه تغییر نکرده بود.با این که بچه قورباغه زیر قولش زده بود، اما او تصمیم گرفت ببخشدش.
بال هایش را خشک کرد. بال بال زد و پایین رفت تا بچه قورباغه را پیدا کند.
آنجا که درخت بید به آب می رسد، یک قورباغه روی یک برگ گل سوسن نشسته بود.
پروانه گفت:«بخشید شما مرواریدٍ…»
ولی قبل از اینکه بتواند بگوید :«…سیاه و درخشانم را ندیدید؟»
قورباغه جهید بالا و او را بلعید، و درسته قورتش داد.
و حالا قورباغه آنجا منتظر است…
…با شیفتگی به رنگین کمان زیبایش فکر می کند….
…نمی داند که کجا رفته.

.:
جین ویلیس:.

۱۳۸۹ آذر ۲۴, چهارشنبه

پیشگویی های پیامبر Prophecies of the Holy Prophet

Lamentation on the Occasion of the Birth of Imam Hussain


Hafiz Ahmad bin Hussain Baihaqi, says that Abul Qasim Hasan bin Mohammad Mufassir reported from Abu Baqar Mohammed Bin Abdullah bin Ahmed bin Aamir Tai in Basra from his father from Ali Bin Musa from his father Musa bin Jafar from his father Mohammed bin Ali from his father Ali bin Hussain from Asma binte Umai.


:Asma says


I assisted your grandmother [Fatema (A)] during the birth of Hasan and Hussain (A).  When Hussain (A) was born, the Holy Prophet (S) came to me and said, 'O Asma! Bring my son Hussain (A).I wrapped Hussain (A) in a white cloth and took him to the Holy Prophet (S) and placed him in his blessed hands. The Prophet (S) recited the Azan in his right ear and Aqamat in his left ear. Then he kept him on his lap and began to weep profusely. I enquired, 'May my parents be sacrificed for you. Why are you weeping?' The Holy Prophet (S) said, 'I am weeping upon this son of mine.' I asked, 'He is just born?' The Prophet (S) replied, 'A group of oppressors will kill this son of mine. Allah will not allow them my intercession.' Then he (S) continued, 'O Asma! do not tell this to Fatema (s.a.) because she has just delivered the baby.


ماتم هنگام تولد حسین 


اسما نقل می کند در هنگام تولد حسن و حسین در کنار فاطمه بودم. هنگامی که حسین به دنیا آمد پیامبر فرمود فرزندم حسین را بیاور. حسین را در پارچه ای سفید قنداق کردم و به نزد پیامبر بردم. پیامبر ابتدا در گوش راستش اذان و سپس در گوش چپش اقامه را خواندند سپس حسین را بر زانوانشان قرار دادند و گریستند. گفتم: "ای پدر و مادرم به فدایتان چرا گریه می کنید؟" فرمودند: "به خاطر حسینم. گروهی از ستمکاران فرزند مرا خواهند کشت. خدایا شفاعت مرا نصیب ایشان نکن." سپس فرمود: "در این باره به فاطمه چیزی نگو، او تازه وضع حمل کرده است."





In the House of Umme Salma


:Umme salame says


Hasan and Hussain (A) were in my house, playing with the Holy Prophet (S). Just then Jibrael (A) descended and pointing towards Hussain (A) said, "O Mohammed, after you, your Ummat will slay this son of yours. " Umme Salma says, The Holy Prophet (S) embraced Hussain (A) and began to weep. Jibraeel (A) said, "This handful of soil is a trust with you." He (S) smelt the soil and said, This soil smells of sadness, calamity and tragedy.


Umme Salma further adds, The Holy Prophet (S) then told me : O Umme Salma! When the soil turns into blood, you will know that my son has been martyre.


The narrator says, "Umme Salma poured the soil in a bottle and she used to look at it everyday and say,O soil! The day you turn into blood shall be a great day of sadness.


در خانه امه سلمه 


حسن و حسین در خانه ی من بازی می کردند که جبرئیل فرود آمد و به حسین اشاره کرد و گفت: "ای محمد بعد تو امتت حسین را ذبح خواهند کرد." امه سلمه می گوید پیامبر حسین را به آغوش گرفت و گریست. جبرئیل گفت: "این مشت خاک گواهی با توست." پیامبر آن را بویید و فرمود: "این خاک بوی غم و مصیبت می دهد."


امه سلمه بعدها می گوید پیامبر فرمودند: "هنگامی که این خاک به رنگ خون شود بدان که پسرم به شهادت رسیده است."


راویان می گویند امه سلمه خاک را در شیشه ای کرد و هرروز به آن می نگریست و می گفت: "ای خاک، روزی که تو گلگون شوی سوگ بزرگی خواهد بود."




In the House of Aisha


Hussain (A) climbed upon the shoulders of the Holy Prophet (S) and began to play upon his back The Holy Prophet (S) remained bent. Jibrael (A) told the Holy Prophet (S) "O Mohammed! Do you love him?" The Prophet (S) replied :Why should not I love him? He is my son!Jibrael (A) said, After you, your Ummat will kill him.Then Jibrael (A) stretched out his hand and brought a handful of white soil and said, "O Mohammed! Your son will be killed on this land. The name of this place is Taff". When Jibraee'l (A) departed, the Holy Prophet (S) held the handful of soil and wept. He  said "O Ayesha! Jibrael (A) has informed me that my son, Hussain (A) will be slain in the land of Taff.


در خانه عایشه


حسین از شانه پیامبر بالا رفت و مشغول بازی شد. پیامبر به همان حالت خمیده ماند تا حسین بازی کند. جبرئیل به پیامبر گفت: "حسینت را دوست داری؟" فرمود: "چرا نداشته باشم، او پسر من است." جبرئیل گفت: "بعد تو امتت او را خواهند کشت." سپس جبرئیل دستش را دراز کرد و مشتی خاک به محمد داد و گفت: "پسرت بر این خاک کشته می شود. نام این سرزمین تف است." هنگامی که جبرئیل رفت محمد گریست و به عایشه گفت: "جبرئیل گفت فرزندم حسین در سرزمین تف ذبح می شود."


 


State salavat on lonesomeness of Mohammad's offspring...


بر مظلومیت خاندان محمد صلوات...