۱۳۸۷ دی ۲۲, یکشنبه

انتظار...

دم در بود و جلوی درو روشن کرده بود .

لحظه های زیادی در فکر دیدار کم شده بود .

بالاخره دیدار فرارسید ،

درو باز کرد و باد او رو خاموش کرد ...

دیگه همدیگرو ندیدن .

1387/1/7


 

۳ نظر:

مینا گفت...

این قصه منه.برام یه باراتفاق افتاده.دیر رسیدم خیلی دیر برای دیدنش.تا زنده ام میسوزم...

مرجان گفت...

salam.webe kheili ghashangi dary.be manam sar bezani khoshhal misham.movafagh bashi.byebye

یحیی گفت...

مرسی عالی بود